عن در احوالات این روزها

متن مرتبط با «بود» در سایت عن در احوالات این روزها نوشته شده است

دیروز چه روز پر برکتی بود

  • هفته اول اردیبهشت هم گذشت. به صورت تیتروار موارد این هفته رو می نویسم: جنبش سیگار نکشیدن هنوز ادامه دارد. این هفته، حتی یک دقیقه هم مرخصی شخصی خصوصا از نوع اول وقت نگرفتم. این هفته هم مثل ماه قبل، با جدیت کارهای اداره رو دنبال کردم و کارهای عقب افتاده رو دارم به روز میکنم، خصوصا صورت وضعیت اسفند. دیروز از ساعت ۹ صبح تا ۱۲.۳۰ اداره بودم و صورت وضعیت اسفند هم عملا رسیدگی شده و مونده فردا که نامه شو بزنم و تمام. دیروز متین از طرف سمپاد، برای یا دوره ای رفت به دامغان. جفتمون ۵ صبح بیدار شدیم و ساعت ۵.۴۵ دم دبیرستان پسرانه سمپاد که بیست و اندی سال قبل، خودم اونجا درس میخوندم. پیاده اش کردم. بعدش اومدم خونه و خوابم نمی اومد تا اینکه حدود ساعت ۹ رفتم اداره و تا حدود ساعت ۱۲.۳۰ اونجا بودم. کارها هم خیلی خوب پیش رفت. وسط کار بودم که دیدم شایان پیام داده و یه عکس فرستاده با محدرضا درویشی. من کرک و پرم ریخت. آخه قرار بود چهارسنبه بریم پیش یکی از اساتید شایان تا اگه شد، در آینده نزدیک به دیدار درویشی بریم. برام نوست که توی خیابون انقلاب، توی یه کتابفروشی مشغول جست و جوی کتابی بوده که یهو درویشی رو دیده. خیلی خوشحال شدم و کلی با هم در مورد این دیدار حرف زدیم. بعد رفتم سمت ترمینال و فلاپ آینه بغل سمت شاگرد رو دادم برای تعمیر. اومدم خونه و مامان ناهار بهم داد. کوکو سبزی و مخلفات رو آوردم بالا و خوردم. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر متین رسید سمنان و دقیقا رفتم همون جایی که صبح پیاده اش کرده بودم، سوارش کردم و اومدیم خونه. وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سمت باغچه خودمون. درختان میوه داده بودند. باور کردنی نبود. اولین بار بود انقدر میوه داده بودند. بادوم و گیلاس و آلو و به و .... خیلی اونجا موندیم و یه , ...ادامه مطلب

  • تا بحال چنین تعریفی از خودمون نخونده بودم

  • ما دو نفر هستیم. وحید و متین که از سال 93 با هم زندگی می کنیم و با هم می نویسیم. من مهندس برق و متین معلم و مدرس دانشگاهبرگرفته از وبلاگ خزعبلات (khozabalat.blog.ir) ما روزهای عجیبی رو پشت سر میذاریم. تقریبا چیزی برای از دست دادن ندارم.شیفته و واله ی زندگی هستم و در عین حال منتظرم که تمام شود. در آستانه ی چهل سالگی، خانه ی جدید، شغل جدید، شهر جدید، قیافه جدید. امشب رفتیم که فرش بخریم، من ناخودآگاه عینک برداشتم . بعد توی آسانسور تا پارکینگ به خودم نگاه کردم. جذاب عینکی، انگار میدانم زندگی چیزی در چنته ندارد که تقدیمم کند. مرگ هم ایضا. نهایتش بیلاخی، شستی، فاکی چیزی.... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • اگه امیر زنده بود

  • امروز، سی و هفتمین سالگرد تولدش بود. جاش خیلی خالیه و به روح خودش قسم می خورم، از روزی که رفت، یاد ندارم روزی به من گذشته باشه و بهش فکر نکرده باشم. تولدت مبارک امیر.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها