عن در احوالات این روزها

متن مرتبط با «مسجد امام سمنان یا مسجد سلطانی» در سایت عن در احوالات این روزها نوشته شده است

ناخدا یکم اسفندیار حسینی

  • قبل از اینکه این پست مفصل و بسیار جالب رو بنویسم که اتفاقا به صورت بسیار عجیبی با داستان زندگی من و متین و خانواده اش هم تلاقی پیدا کرده، میخوام یه چیزی رو شرح بدم و بعد وارد داستان بشیم. یکی از صورت های مهم بروز و ظهور و تجلی زیبایی در هنر، در قالب "قصه" یا "داستان" یا "رمان" اتفاق می افته. حالا این به طور خلاصه "داستان" میتونه منشا واقعی داشته باشه یا میتونه منشا خیالی داشته باشه. با اینکه همیشه وسعت و "خیال" برای من بزرگتر از "واقعیت" بوده و صد البته برای من، انتخاب بین واقعیت و خیال، خیال، اما وقتی درباره داستان صحبت می کنیم، داستان واقعی به چیزی به نام "حیات" مجهز هست و اثر متقابل یک داستان واقعی به بی نهایت داستان واقعی دیگه، در درازنای تاریخ و به وسعت جغرافیا که داستان خیالی این قلمرو و کارکرد رو نداره. همون طوری که هر کدوم از ما، به دلیل حیاتی که داریم، داستانی رو هم به موازات این حیات، تجربه و به نحوی روایت می کنیم، شاهد و ناظر بی نهایت داستان از انسان های دیگه هستیم که در طول حیاتمون، گاه با اون داستانها تماس و ارتباط برقرار می کنیم و یا اون داستان به صورت مجرد، به عنوان یک تجربه انسانی به گوش ما میرسه و بس. بنابراین مطالعه زندگی یک فرد، برای من از هر رمان خیال انگیزی زیباتر هست، حال میخواد این رمان "سمفونی مردگان" عباس معروفی باشه و خواه "روز قتل رییس جمهور" نجیب محفوظ که بی نهایت دوستشون دارم. به همین خاطره که بهترین کتابی که در کل زندگیم خوندم، یعنی "تاریخ بیهقی"، به دلیل ریشه داشتن در واقعیت، برای من به هر داستان ریشه دار در خیال برتری داره. حال فرض کنیم داستانی در یک جا، داستانی در جای دیگه و داستان دیگر در جایی در بستر واقعیت اتفاق می افته و بعد از گذر زمانی، , ...ادامه مطلب

  • دنیای سوفی

  • همین ده دقیقه پیش بالاخره تمومش کردم. کتابی رو که ۱۷ شهریور ۹۲ از کتابفروشی خلاق سمنان خریده بودم، ده سال و اندی بعد تمومش کردم. شاید موعدش الان بود و آنش باید می رسید. خصوصا که این اواخر به فلسفه علاقمند شده بودم.  فضای داستانی کتاب خیلی خوب بود و ترجمه حسن کامشاد هم خوب و روان. از طرح جلد زیبای حسن فوزی تهرانی هم نباید به سادگی گذشت که بسیار در نظرم زیباست.  وقتی کتاب حدیث نفس که خود زندگی نامه حسن کامشاد هست رو میخوندم، جایی از این کتاب یاد کرده بود و دوستش علی مراد که دوست مشترک حسن کامشاد و شاهرخ مسکوب بوده که هر وقت به اصفهان می رفته، این کتاب دنیای سوفی رو در کنار علی مراد می دیده. با یاد شاهرخ مسکوب و علی مراد و حسن کامشاد کتاب رو تموم کردم. پ.ن: یکی از مزایای رانندگی صبح و عصر از شهمیرزاد به سمنان و بالعکس، گوش دادن به فایل های صوتی توی ماشینه. امروز مصاحبه های تاریخ شفاهی هاروارد با دریادار دکتر سید احمد مدنی رو گوش کردم. دونستن بعضی چیزها که به جامعه و تاریخت ربط داره، نه تنها دردناکه، بلکه کشندست. همین! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • عجب بالا و پایین داره دنیا

  • تعداد پسرهایی که در طول زندگیم باهاشون رفاقت عمیق و خانوادگی داشتم زیر انگشتان یک دسته. شاخص ترین امیر بود که رفت و امروز در کمال ناباوری زنگ زدند که وحید بخاطر لخته شدن خون در مخچه رفته آی سی یو و..... نمیدونم چی بگم... اما واسه من و وحید ، این دوستی ها مثل یک تکه الماس درخشان وسط تاریکی و منجلابه وحید ، سرت سلامت. تو رفیق خوب مایی. برامون بمونی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مقدار یار هم نفس، جز من نداند هیچ کس

  • قرار بود این تعطیلاتی که در حال به پایان رسوندنش هستیم، برای چهلم مادر بزرگ متین، بریم رشت، ولی با اصرار پدر متین و پیش بینی ترافیک سرسام آور این روزها، از سفر به رشت منصرف شدیم و به جاش این چند روز رو شهمیرزاد بودیم. پنج شنبه شب که مهندس و خونواده مهمون ما بودند و فرداش برای کشیک یه سر رفتم سمنان و مجدد برگشتم و دیشب هم که وحید و مهتاب اومدند اینجا و اتفاقا شب همین جا خوابیدند. متین برای شام، پلو و سیب زمینی و گوجه درست و با کتلت هایی که وحید و مهتاب آورده بودند، خوردیم و بعد از کلی حرف زدن، خوابیدیم. صبح رفتم نوت تازه بگیرم که انگار بد موقع بود و نونوایی ها بسته بودند و نون لواش بسته بندی خریدم و صبحونه خوردیم. بعد چهار نفره پیاده به سمت میدون اصلی شهمیرزاد حرکت کردیم و بستنی خوردیم و چرخی زدیم و اومدیم نزدیک خونه کوبیده و جوجه گرفتم و ناهار رو توی خونه خوردیم. بعد هم هر کدوم همون جایی که دراز کشیده بودیم، خوابیدیم تا موقع غروب از خواب بیدار شدیم و چایی خوردیم. کلی اصرار کردیم که برای شام بمونند ولی برای کارهایی که توی سمنان داشتند، از پیش ما رفتند. متفق القول قبول داشتیم که انگار یه مسافرت کوچولو و فارغ از غوغای جهان رفتیم و برگشتیم. البته الان که رفتند دپرس شدم. حالا امشب هم همین جا هستیم و فردا از همین جا میرم اداره. نگار زنگ زد و قراره هفته بعد با دوستانش بیان اینجا. هفته شلوغی دارم. فردا باید میز جلوی مبلی رو از سمنان بیارم و انشاالله پس فردا هم یخچال رو از خونه سمنان بار بزنم و بیارم اینجا. این بود شرح ماوقع این چند روز. پ.ن: وحید (منظورم دوستمه، نه خودم)، تنها کسی هست که تا این لحظه، میتونم عنوان این پست، یعنی یار هم نفس رو بهش اطلاق کنم. البته با یاد امیر که ا, ...ادامه مطلب

  • اولین بازدید از عباس آباد میامی

  • دیشب مهمون داشتیم. مهندس گ. و خانواده و فرید و مائده. مهندس و خونواده حدود ساعت ۱ بامداد رفتند و فرید چون دیر اومده بود، تا ساعت ۲.۳۰ بامداد بودند و صحبت کردیم و چقدر هم حرفهای خوبی زده شد. ساعت ۵.۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و ساعت ۶ اداره بودم و با مهندس رفتیم سمت عباس آباد میامی. صادق هم توی شاهرود به ما پیوست. من چون شب قبل نخوابیده بودم، ناخودآگاه خوابم برد. بالاخره رسیدیم به محل پست. اولین بار بود پست رو می دیدم. از تجهیزات عکسبرداری کردم و بعد هم توی جلسه کمیته راه اندازی نشستم. جلسه که تموم شد، قرار شد برای ناهار بریم رستوران. روبروی پست یه رستوران تازه ساز بود و رفتیم و ناهار خوردیم. من مثل همیشه جوجه کباب خوردم. الان هم در مسیر بازگشت هستیم و حدود ۱۵ کیلومتری میشه که از شاهرود خارج شدیم‌ بعد از سالها کاروانسرای میان دشت رو دیدم و چشمم به کاروانسرای خود روستای عباس آباد افتاد که ندیده بودمش. انشاالله در اولین ماموریت تکی به عباس آباد، باید سری بهش بزنم. نمی دونم چرا انقدر کاروانسراها برام جالب و جذاب هستند. پ.ن: دیگه حس و حال ماموریت، خصوصا ماموریت های راه دور رو ندارم، خصوصا امروز که حدود ۳۳۰ کیلومتر اومدیم و همین مقدار رو باید برگردیم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • این چند روز پایانی مرداد

  • چهارشنبه گذشته، بعد از اینکه از عباس آباد برگشتم، شب به اتفاق وحید رفتیم خونه محمود. شراره و تارا رفته بودند تهران و محمود یه دورهمی مجردی گرفته بود. جواد قبل از ما اونجا بود و احسان هم بعد به ما پیوست. یاد دورهمی های سال های دور مجردی زنده شد، ولی اون دورهمی ها توی اون سن و سال کجا و این دورهمی توی سی و هشت نه سالگی کجا. متین هم توی اون بازه با شیما رفته بود بیرون. پنجشنبه گذشته، قرار شد عصر با متین بریم درخت های باغچه خودمون رو آب بدیم. متین گفت اگه موافقی به خانم مهندس هم بگم بیاد که حال ایشون هم عوض بشه. منم موافقت کردم و طی تماسی که با ایشون داشت متوجه شدیم مهندس و شایان هم میان. خانم مهندس گفت اونا جوجه می گیرن و ما هم بقیه وسایل رو جمع کردیم و با دبه های آب رفتیم سمت باغچه. درخت ها رو آب دادم و کلی هیزم جمع کردم. همین طور که مشغول آب دادن به درخت ها بودم، متین گفت آسمون رو نگاه کن و دیدم ۲۲ تا شی مثل ستاره در یه مسیر حرکت می کنند. بعد که جستجو کردیم دیدیم ماهواره های استارلینک بودند. زمان گذشت و هوا تاریک شد تا اینکه مهندس و خونواده اومدند. متین آتیش رو قبل از اومدن اونها درست کرده بود. اون شب خبری از ماه نبود و آسمون هم صاف بود و ستاره ها خیلی واضح دیده می شدند. شایان هم در مورد موسیقی کلاسیک حرف میزد و پیوسته آهنگ های مختلف کلاسیک پخش می کرد و راجع بهشون صحبت می کرد. تا ساعت یازده و ربع اونجا بودیم و عجیب به من و متین خوش گذشت. دیشب یعنی جمعه، آرمین و زهره و آراد برای عرض تسلیت به متین، شام مهمون ما بودند. آراد داره کم کم بزرگ میشه و با وجود ۶ سال سن، به طور کامل توی گفت و گو های ما چهار نفر شرکت میکنه و اظهار نظر میکنه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مستند حیات شگفت انگیز احمد فردید

  • با اینکه چندین بار برنامه بازگشت ما تغییر کرد و قرار بود برگردیم، اما هنوز در رشت هستیم. دیروز متین و مهسا برای ویزیت پزشک به طرف گلسار رفته بودند. بیست و اند روزی میشه که صدای متین عوض شده و با اینکه سونوگرافی و آزمایشات چیزی رو نشون نمی دادند، برای اطمینان خاطر، پیش یه متخصص هم رفتند و خدا رو شکر ایشون هم گفتند هیچ چیز خاضی مشاهده نمیشه. نکته دیگه ای که متوجه شدیم این بود که شاید بوی شوینده ها متین رو اذیت میکنه، خلاصه باید با توجه بیشتری زندگی کنیم.  بعد از رفتن متین و مهسا، من در اتاق مشغول تماشای مستند "حیات شگفت انگیز احمد فردید" شدم. مستندی که در گفت و گو های شب قبل صحبتش شده بود. مستند رو تماشا کردم و ده پونزده دقیقه ای ازش باقی مونده بود که به همراه عظیم برای کارهای مختلف رفتیم بیرون.  بعد از بازگشت از بیرون، ادامه مستند رو دیدم و تمومش کردم. نکات جالبی داشت که شامل موارد ذیل هست: در جلسات گفت و گویی در پیش از انقلاب که در منزل امیرحسین جهانبگلو و با حضور داریوش شایگان، داریوش آشوری، رضا داوری اردکامی، ابوالحسن جلیلی و حمید عنایت برگزار میشده، "شاهرخ مسکوب" هم حضور داشته که نمی دونستم. در تفکر فردید، تاریخ بشر به 5 دوره پریروز، دیروز، امروز، فردا و پس فردا تقسیم شده که هر دوره مشخصات خاص خودش رو داره. در بخش هایی از مستند، جلسات مباحثه و مناظره ای که به همت "علیرضا میبدی" در تلویزیون ملی ایران تهیه شده بود، نمایش داده میشد که نمونه ای از نحوه پاسخ دادن فردید به سوالات بود، خصوصا در حالت تندی و پرخاش و صد البته عجیب و غریب برای شنونده و بیننده. نکته جالب دیگه، پیوستن فردید به انقلاب بود و تبدیل شدن به چهره ای تئوریک برای اقدامات جمهوری اسلامی و برگزار, ...ادامه مطلب

  • داستان سیاه من

  • تقریبا بعد از امیر ، یاد ندارم خندیده باشم ، یا شادی کنم. یک تکه ابر سیاه هست و کنار نمیرود. هر از گاهی نوری چیزی از لای ابر میزند بیرون و انگاری که ابر بیشتر لج کند، گره میخورد و در هم میشوند و بیشتر به زندگی ما سیاهی میفکند چند ماه اخیرم به روان پریشی و غم و درد و ناله و مصیبت گذشت . هر روز فکر تازه ای از دهشت زندگی. هر روز عینک ریز بینی برای دیدن بدبختی هامان. تو بی آنست، اصلا خوب نبودم و گرفتگی صدا و کنسر وراثتی و جراحی گلوی سپیده هم چهار روز رعشه به تنم انداخت، جوری که امشب مهتاب گفت  متین موهای صورتت رو برداشتی؟ گفتم نه. جواب سونو اومده و سالمم. بعد هم وحید ها فحشم دادند و تمام شد. من پیر شده ام. موسی زنگنه امروز نوشت:  در شناسنامه زاده شدم، در شناسنامه زیسته و احتمالا در شناسنامه میمیرم.    چه کس میتواند جبر بودن را بهتر از این تشریح کند؟؟!! احتمالا کتابی بنویسم    اسمش را گذاشته ام    تمام تاملات من در باب نفی زندگی اول کلمه نفی را نخواسته بودم و  تمام تاملات من در باب زندگی   برایم شیرین بود ولی حالا که کتاب را در مغزم مرور میکنم، کلمه ی نفی را لازم دارد. برای باقی عمر میخواهم نویسنده باشم. باید از همین تابستان شروع کنم بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پایان تعطیلات نوروز 1402

  • بعد از پنج ساعت و نیم رانندگی، بالاخره از رشت رسیدیم سمنان و این تعطیلات هم به سر رسید. فردا کشیک هستم و شنبه هم آغاز سگ دوی سال جدید. به قول رضا صادقی، وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • اولین ویرایش مقاله در ویکی پدیا

  • حدود یکساعت قبل و بعد از حدود یکساعت کلنجار و بعد از حدود یکسال که از ساخت حساب کاربریم توی ویکی پدیا می گذشت، یه مقاله رو ویرایش کردم. امشب اطلاعات یه شخصی رو ویرایش کردم که اتفاقا دیشب توی سایت کتابناک، اطلاعات شخصی پسرش رو ویرایش کردم. ویکی پدیا از محبوبان عالمه. تمام. ضمنا دیشب بابا و مامان شام پیش ما بودند. برای من و متین و مامان، از شعبه اصلی اکبر جوجه سمنان، اکبر جوجه گرفتم و برای بابا هم که توی عمرش جوجه و مرغ نخورده، از برگ سبز، خوراک کوبیده. با بابا با هم رفتیم غذا بگیریم و مثل همیشه می گفت احتیاط کن، صبر کن، مواظب باش و.... خلاصه آقای ایمنی باید بیان پیش ایشون شاگردی. شب خوبی بود. جای علی و سعیده هم که تهران بودند، خالی بود.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پایان سفر کاری شیراز با تخت جمشید و نقش رستم

  • چهارشنبه 5 بهمن 1401 صبح ساعت حدود 7.10 از خواب بیدار شدم. تمام وسایل رو جمع کردم و کلید سوییت رو روی درب گذاشتیم و برای خوردن صبحونه رفتیم زیر زمین. یه آش زرد رنگی بود که قبل از غذا دادند خوردیم و یه کره و مربا زدم و راس ساعت 8 صبح، آژانس منتظر ما بود تا به تخت جمشید بریم. دم مهماندار سوییت گرم که پیش از اینکه ما نقش رستم رو هم به برنامه بازدید اضافه کنیم، خودش اضافه کرده بود. از اون جایی که به دوستی، تعهدی داشتم و شب قبل نشده بود از اون مکان مورد نظر براشون عکس مناسبی بگیرم، قبل حرکت با راننده آژانس هماهنگ کردم و سه چهار تا عکس از اون مکان گرفتم و بعد به طرف تخت جمشید حرکت کردیم. توی مسیر، عکس ها رو برای اون دوست نادیده ارسال کردم که بعد از دریافت پاسخ ایمیل متوجه شدم که چقدر لذت بردند از این عکس ها. خلاصه برای اولین بار دیدار تخت جمشید میسر شد و فقط میتونم عجیب بود و زیبا. بعد هم نقش رستم و دیدار کعبه زرتشت که چقدر دوست داشتم ببینمش، شاید بیش از تمام المان های موجود در تخت جمشید و نقش رستم و حتی تمام دیدنی های خود شیراز. بعد از بازگشت به شیراز، سوغاتی ها رو خریدیم و ناهار رو در رستوران شاطر عباس خوردیم و بلافاصله به طرف فرودگاه حرکت کردیم. با استرس تمام به فرودگاه رسیدیم. ساعت اوج ترافیک به دلیل تعطیلی مدارس و تصادفی که در یکی از کنارگذرها رخ داده بود. با این همه عجله، پرواز با یک ساعت تاخیر انجام شد و ساعت 5 عصر مهرآباد بودیم و تا به سمنان برسیم، ساعت 20.30 شد. در مجموع، در پایان این سفر، موزه پازس، مدرسه خان، نارنجستان قوام، خانه زینت الملوک، تخت جمشید و نقش رستم رو برای اولین بار دیدم و باز می نویسم که شیراز با مردم نازنینش بی نظیره و به یاد موندنی.  , ...ادامه مطلب

  • خب خیالم راحته که گشادتر

  • از این حرفهاست که ککش بگزه و بیاد اینجا اینا رو بخونه. تنها دلیلی که اینجا مینویسم نداشتن بچه است. زنی که قرار نیست روزی مادر باشه باید از الان فکر گذران روزهای پیریش باشه. مینویسم که یه روز تو سن شصت و پنج سالگی بشینم راحت بخونمشون و به احوالات سراپا جهالت سی سالگی بخندم. آدم از یک جایی میرود توی خودش بعد میگوید همه چیز از دور قشنگ است وقتی تنها ماند وقتی سرش در فاصله ی نیم متری اش بود و ذهنش آنورتر از اورانوس تعداد لولاهای کمد دیواری را با رنگ و لعاب و پریدگی حفظ بود اون وقت است که آدم درپوش چشمی شهر فرنگش را سفت و محکم میگذارد روی ویزور  خاک روی لباسش را میتکاند میفهمد که شهر فرنگش برای خودش معنامند است و لاغیر آنوقت میرود فلافل فروشی میزند دفتر بیمه میزند آزمون استخدامی شرکت میکند و الخ تا شهر فرنگ جدیدی بسازد؟ نه تا اصالت شهر فرنگ خودش را فراموش کند تا کمتر درد بکشد تا کمتر منتظر مشتری باشد تا مشتری بعد تماشا پولش را پس نگیرد دقیقا کاری که من امشب میکنم حالا ببین, ...ادامه مطلب

  • بیایید درباره ی

  • آدم شدن بگویم. از وقتی دیدم وحید عوض نمیشود خودم را عوض کردم. شدم متین عوضی. بهترم, ...ادامه مطلب

  • بچه زایی یا نزایی

  • مادر و مادر شوهر آدم جمع بشند و چپ و راست از نوه دارشدن حرف بزنند آدم یه جورایی میشود. اول دلش آب میرود واسه حاملگی که عجیبترین حس آدمیزاد است بعد احساس میکند دارد دیوانه شوهرش میشود بعد زل میزند تو چشم وحید که ببین چی میگند بعد یک هویی قید همه چیز را میزند که ای بابا  ایران هستیم درآمدمان  یک تومن است اتاق اضافه نداریم حوصله ی ونگ ونگ نداریم خودمان واسه خودمان بسیم تز من مانده شغل وحید لنگ در هواست دلم میخواهد اقامت بگیرم برویم هند و سنپیترز و قونیه چی پس؟ تازه همه به شرط اینکه دم و  دستگاهمان سالم باشد. بعد  خیلی آرام جوری که به زانو فشار نیاید آدم از , ...ادامه مطلب

  • مسجد امام سمنان (مسجد سلطانی)

  • شنبه شب به اتفاق مهسا و عظیم و متین و بابا و مامان متین رفتیم سمنان گردی. بابا و مامان خیلی زود از ما جدا شدن و ما 4 تا پرسه میزدیم توی بازار سرپوشیده سمنان و تکیه ناسار و مسجد جامع سمنان و بعد تکیه پهنه. بعد از گذری که به مسجد امام یا مسجد سلطانی یا مسجد شاه سابق میخورد وارد مسجد شدیم. تا الان که 32 سال از سنم گذشته، یادم نمی اومد اولا یه بار درست و حسابی به قصد دیدن این مسجد رفته باشم اونجا و ثانیا اینکه شب رفته باشم اونجا. آقا من تا وارد صحن مسجد شدم، دیگه با مهمونا کاری نداشتم. ابهتش منو گرفت. یه مسجد چهار ایوانی عـــــالی و ماه شب چهارده هم که تو آسمون می ,مسجد امام سمنان یا مسجد سلطانی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها